از منطق های پراستدلال خسته ام ...
از بی رحمی واژه ها که خیلی راحت میتوننقلبمو به کشتن بدن ...
نمیدونم چرا دیگه دنبال هیچ سهمی از خودم نمیگردم
شایدم میخوام تو یه حراج استثنایی ذهنمو پیش فروش کنم
دلم میخواد مثل وقتهایی باشم که قرار نیست ادم مهمی باشم
مثل وقت هایی که از خودم درمیرم ..
آرووم و تنها یه تیکه از وجودم .
انگار فریبم کار ساز نبود ! داشتمتلاش میکردم که بهانه خودم بشم
انگار این اخرین راه باقیمانده بود ... اما ،
اما مثلشاگرد تنبل ها دستم تو تقلب رو شد . حالا باید منتظر باشم تا یکی حلمکنه ...
نمیدونم با ته مونده ی سرمایه عاطفی ام تا کی میتونم دوام بیارم ...
اصلامیتونم دوام بیارم یا نه ؟؟؟
شاید یه تصمیم بزرگ لازمه برای فرار از این وجود ظاهریم .
شاید ...

از حجم تنهایی ام واست می نویسمو از گلهایی که پس از تو پژمردن .
واست می نویسم که سیاهی حتی روشن ترینروزهام رو تو دست خودش گرفته
چشام پر از اشکه و هیچ مانعینمیتونه موج اشکامو آروم کنه
بعد از تو هیچ پنجره ای رو به قلبم بازنخواهد شد و حالا من مونده م و یاد دریای
نگاهت ، من مونده م و سکوت مبهم وتنهایی
من موندم و .......
|